صبح یک روز نوبهاری بود روزی از روز های اول سال بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال بچه ها گرم گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشا بود تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده: باز موضوع تازه ای داریم «رزوی شما در آینده» شبنم از روی برگ گل برخاست گفت:« می خواهم آفتاب شوم ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم» دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند گفت:« باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند» غنچه هم گفت:« گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد با نسیم بهار و بلبل باغ گرمِ راز و نیاز خواهم شد» ...