نیایش عزيزمنیایش عزيزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

کتاب آفرینش نیایش

نوستالژيك...

«ک مثل کپل صحرا شده پر ز گل گ مثل گردو بنگر به هر سو ب مثل بهار هپچه، هپچه فکر کن بسیار پ مثل پسته نباش خسته ایییشش! م مثل موش قیو، قیو، موش برخیز و بکوش برخیز و بکوش خ مثل خونه نگیر بهونه آ مثل آواز قصه شد آغاز»     ديروز طي يك حركت انقلابي! دوتايي رفتيم سينما بهمن و فيلم شهر موشها رو ديديم. اين اولين تجربه شيرين سينما رفتننت بود و حسابي كيف كردي. هم فيلم خيلي قشنگي بود، هم مات و مبهوت به پرده بزرگي كه موشها روش حركت مي كردند نگاه مي كردي. ...
14 شهريور 1393

جديد قديمي ...!

  كلاغي جوجه ام را همين امروز دزديد خدايا كاش اصلا كلاغ او را نمي ديد دلم خيلي گرفته كه ديگر جوجه ام نيست براي اينكه جايش ميان خانه خاليست آهاي آقا كلاغه تو بردي جوجه ام را بدم مي آيد از تو برو از خانه ما چرا باز آمدي تو سر آنتن نشستي تو با كاري كه كردي دل من را شكستي اين شعريه كه تازه ياد گرفتي و روزي چند بار مي خوني. عاشق اين شعري. آخه از توي كتاب شعر بچگي هاي خودم برات خوندمش.  ...
8 تير 1393

نيايشم هديه من برات يه دنيا عشقه

فرشته ی كوچك رويايي ِ من دنيا اگر خودش را تباه کند نميتواند به عشق من به تو شك كند تمام ِ بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ... يك حقيقت بي نياز از استخاره  و گمان صداي قلب تو ... صداي زندگيست عزیزتر از جانم  زندگي را دوست داشته باش زندگي را زندگي كن   حتی وقتي بزرگ شدي  كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم همين لحظه است...همين لحظه كه با تمام جان ِ عاشقم        ...
14 بهمن 1392

متني كه براي اولين سال تولدت نوشتم و قاب گرفتم .

در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود . و کلمه ، بی زبانی که بخواندش ، و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود ؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ، و با نبودن چگونه می توان بودن ؟ و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت . خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند ؟ و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد ؟ و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند زمین را گسترد و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید ...
8 مرداد 1392

یادش بخیر...

بهانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش ... چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد یا لوسیَن که هیچوقت خودش ر...
19 اسفند 1391

تولدت مبارک عزیز دلم

صدای بهم خوردن  بال معصوم فرشته ها میاید ... انگار آمدن تو نزدیک است لمس بودنت مبارک... نيايش عزيزم منو ببخش كه مثل قبل براي خودت و وبلاگت وقت نميگذارم .  آخه ميدوني كه كارم يه كم تغيير كرده . نمي خوام توجيه كنم ولي خودت بهتر از من ميدوني و  مي بيني كه واقعا وقت كم ميارم . ولي اينو بدون كه هميشه و هميشه تنها و تنها و تنها عشق و ميوه من هستي توت فرنگي جونم . ...
16 بهمن 1391

آدم فضايي ...

نيايش فضايي من ! جديدا هر چيزي رو كه مي بيني و نمي دوني چيه بهش ميگي : " آدم فضايي !!!" حالا اين آدم فضايي مي تونه داربست هاي فلزي باشه ، مي تونه لودر باشه ، جرثقيل باشه ، دكل برق باشه ، آنتن تلويزيون حتي ، يا درخت بزرگي كه تموم برگهاش ريخته و فقط يه تكه چوب بزرگ ازش مونده . اما گاهي اين ب نده خداهاي افغاني كه سر ساختمونا كار مي كنند هم از ديد تو تبديل مي شن به آدم فضايي . ديروز پدر تعريف كرد برام كه با نيم ساعت تاخير رسيده به محل كارش . فقط به خاطر اينكه يكي از اين آدم فضايي ها "لودر" رو ديده بودي و تا آخر كارش رو نظارت كردي و  بعد توي راه دو نفر از كارگرهاي افغاني رو ديدي و با صداي بلند گفتي "پدر ، آدم فضايي ها چ...
10 مرداد 1391