آموزشگاه نیایش
هر روز که میگذرد من چیزهای زیادی از دختر کوچکم یاد میگیرم. ما فکر میکنیم برای این پیش او هستیم که چیزهایی به او یاد دهیم اما بعضی وقتها برعکس است و ما هستیم که از کودک خود یاد میگیریم.
خستگی برای او معنایی ندارد، او هر وقت به خواب میرود به دلیل خستگی نیست فقط بهخاطر این است که دوست دارد در آن لحظه بخوابد.
هیچوقت حسرت چیزی را نمیخورد. من به این باور رسیدهام که حسرت خوردن ابداع بزرگترهاست و فقط راهی است برای فرار از شاد بودن.
زمانی بین ناراحتی و شادی او وجود ندارد. بارها تلاش کردهام که این احساس را تجربه کنم و هر بار لذت و شادی باورنکردنی را احساس میکنم.
او هنوز بهطور واضح حرف نمیزند اما ما سعی میکنیم با کلمات او آشنا شویم و بفهمیم هر کلمه از نظر او چه معنی میدهد. واقعا جالب است که کسی لغات خاص خود را ابداع کند و واقعیات اطرافش را با آن توصیف کند و جالبتر اینکه دیگران تلاش کنند مفهوم او را درک نمایند.
و من یاد گرفتم که همه میتوانند دنیای خود را داشته باشند و دیگران را در آن شریک کنند.
من بسیار از نحوه برخورد او با کودکان دیگر متعجبم. اگر از آنها خوشش بیاید با آنها بازی میکند و اگر خوشش نیاید بهراحتی آنها را نادیده میگیرد، بدون توجه به اینکه آنها چه میکنند او هرگز کلمه انتقام را نمیداند، او فقط افراد را نادیده میگیرد و از کسی هرگز متنفر نمیشود.
اگر نمیخواهد کاری را انجام بدهد مثل خوردن یا خوابیدن، هیچکس در دنیا وجود ندارد که بتواند او را مجبور به آن کار کند. و این فقط خود اوست که میداند چه میخواهد انجام دهد.
از لحظهای که او یاد گرفته بیدلیل گریه کند ما را دست میاندازد و ما خیلی سعی میکنیم که گول او را نخوریم اما بیفایده است. و این به دلیل این است که بعضی از افراد خودشان میخواهند که بازیچه دیگران قرار بگیرند.
مهمترین چیزی که از او یاد گرفتم این بود که فکر نکنیم همهچیز و همهکس از سنگند، بلکه همه به راحتی تغییر میکنند و از همه مهمتر خودمان، البته اگر بخواهیم.