پنجمين عاشقانه
در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود .
و کلمه ، بی زبانی که بخواندش ، و بی اندیشه ای که بداندش ،
چگونه می تواند بود ؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ،
و با نبودن چگونه می توان بودن ؟
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور
اما کسی نداشت .
خدا آفریدگار بود
و چگونه می توانست نیافریند ؟
و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد ؟
و خدا آفریدگار بود
و دوست داشت بیافریند
زمین را گسترد
و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت
با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد
و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد
و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید
و از این هرسه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید
و باز هم آفرید ...
.
.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است ،
در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید .
و خداوند خدا برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت !
هیچکس او را نمی شناخت ، هیچکس با او انس نمی توانست بست
انسان را آفرید !
و این نخستین بهار خلقت بود .
نيايش عزيزم.
خودت خوب مي دوني كه اين روزها خيلي ....... سرم شلوغه.
اينو مي دوني و مي بيني و با درك بزرگ و عميقي كه داري سعي مي كني كمكم كني.
مدتيه نتونستم بيام و اينجا خاطره اي برات ثبت كنم. ولي باز مي دونم كه خودت به بزرگي خودت مي بخشي.
دعا كن كه كمي راحت بشم...! فقط كمي.
عاشقتم عزيزترينم...