روزگار کودکی یادش بخیر ...
روزگار كودكي يادش بخير ياد بازيها و فريادش بخير
خانمان با آن درختان زياد پشت باغي بود جايش ياد باد
كوچه اش دنيايي از آواز بود يك وجب خاكش جهاني راز بود
ياس گلپوش سحر از سادگيش كوچه را پر كرده بود از عطر خويش
عمه گل وقت نمازش صبح زود كوچه مان را آبپاشي كرده بود
روزها رفتند و با فريادشان مانده در من زهر تلخ يادشان
ياد ظهر و آشيان سارها در پناه رخنه ديوارها
پله پله سوي بالا با شتاب بر نخيزد يا خدا بابا ز خواب
يك دو تا جوجه،دو تا تخم كبود در ميان لانه گنجشك بود
بر سرم فرياد مادر هايشان دست من در لانه بر پرهايشان
جوجه ها را روي انگشتم بلند می كشيدم بوسه تا اهلي شوند
ياد شبهاي زمستان و برف و باد گرمي كرسي و نقلش ياد باد
عمه گل با حوصله با آب و تاب قصه ها مي گفت اما بي كتاب
با پر چادر نمازش چند بار عينكش را پاك مي كرد از غبار
بچه ها ساكت حكايت بشنويد از ننه سرما روايت بشنويد
قصه هايش گاه غمگين گاه شاد آن يكي كوتاه و آن ديگر زياد
بر جليقش سكه دوزي كرده بود كاش مي شد سكه اي را در ربود
چون گل پنبه ز پلك ابر ها برف مي باريد ساكت از هوا
كوچه فردا عين صابون ليز بود فصل بازيها و جست و خيز بود
وه چه كيفي داشت فردا سرسره روي يخها ليز خوردن دلهره
ياد شبها و خيابان سه راه تق تق سم دو تا اسب سياه
از درشكه چي دلم آزرده بود مار شلاقش به زهر آلوده بود
ياد وقت مدرسه و آغاز زنگ با صداي دنگ و دنگ و دنگ و دنگ
هر كلاسي كندوي زنبور بود با صداي وز وز ما جور بود
مي نوشت آقا معلم گاه گاه بيت شعري بر تن تخته سياه
پشت عينك با دو چشم ريز و ميز با غضب خيره به من از پشت ميز
خود گواه عشق سودايي من چهره زرد و مقوايي من
روزها رفتند و با فريادشان مانده در من زهر تلخ يادشان
كودكي مي رفت و قيل و قال او خاله سوسكه پا به پا دنبال او
اينك اي دنياي عشق پاك من كودكي اي قصه غمناك من
روزگار تيله بازيها گذشت بچه ها رفتند و خالي كو چه گشت
آن شلوغ گرم بازيها فسرد قصه هاي عمه گل را آب برد
چشمه اي بودم ، نه گردابي چنين آب صافی نی گل آلودی چنین
اينك اي دنياي خاموشي بگوي كودكي كو لحظه هاي هاي و هوي
محمدرضا مظفري (گلشن)