چه گذشت به ما اين چند روز ! (1)
سلام به همه دوستای خوب و مهربونم .
امیدوارم که سال خیلی خوبی رو شروع کرده باشین و تا آخرش هم شاد و سرحال باشین .
روز ٢٦ اسفند تولد پارسا بود و ما هم بعد از رفتن به آتلیه رفتیم خونه عمه جون تا کمی بهش کمک کنیم . آخه اونروز خیلی مهمون داشت چون قرار بود فرداش یعنی ٢٧ اسفند بابایی و نازی جون برن مکه . روز ٢٧ اسفند شدیدا هوا سرد بود و اصلا نمیشد از خونه بیرون رفت . ولی با این حال رفتیم و بابایی اینا رو راه انداختیم .
لحظه سال تحویل نیایش خانم ما تازه از خواب بیدار شده بود و با همه اخلاق خوبی که اون لحظه داشت اجازه نداد که لباس خوشگل تنش کنیم و ازش عکس های قشنگ قشنگ بگیریم .
بالاخره صدای توپ سال تحویل دراومد و نیایش با تعجب پرسید که صدای چیه ؟ (هيٍدای دیه) من هم با آب و تاب براش تعریف کردم که وقتی که سال جدید میشه یه عمو نوروز هست که این صدا رو درمیاره تا به همه بگه که باید دید و بازدید رو شروع کنند .
بعد از اونجایی که ساعت ٩.٣٠ شب بلیط قطار داشتیم به مقصد مشهد ، زود حاضر شدیم تا بریم خونه مامانی . از خونه مامانی همگی راه افتادیم به سمت خونه بابایی (بهشت فاطمه) .
خلاصه عید دیدنی های روز اول که شامل خونه خاله جون و مامان بزرگ و عمه جون می شد انجام دادیم . ساعت ٩.٣٠ حرکت قطار بود که ما ساعت ٨.٣٠ تازه از خونه عمه جون دراومدیم . توی راه یهو خاله نسرین زنگ زد که ما بنزین تموم کردیم . پدر هم با سرعتی وصف ناشدنی ما رو به خونه رسوند و خودش با یه ٤ لیتری راه افتاد به سمت پمپ بنزین .
دل تو دل من نبود . ساعت ٩.١٠ بود که رسید خونه . سریع حاضر شد و زنگ زدیم آژانس . حالا از اون طرف عمو رضا هی زنگ می زنه که کجایید پس شماها ؟ قطار اومده . الان راه می افته . من هم به خانم راننده گفتم که تروخدا ما رو به موقع برسون که اون بنده خدا هم تا می تونست گاز داد و ٩.٣٠ میزون ما راه آهن بودیم . که یهو از اطلاعات گفتن که قطار ساعت ٩.٣٠ به مقصد مشهد ســـــــه ســــــاعت تـــــاخیر داره . با خیال راحت نشستیم و مشغول خوردن خوراکی هایی شدیم که برای توی قطار خریده بودیم .
بالاخره قطار رسید و ساعت ١٢.٣٠ راه افتادیم به سمت مشهد ...
ادامه در پست بعدي