نیایش عزيزمنیایش عزيزم، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

کتاب آفرینش نیایش

باران و بهار

1390/6/26 11:38
نویسنده : مادر جون
527 بازدید
اشتراک گذاری

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.

باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.



پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.

 

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.



پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.



پیامبری از کنار خانه ی مارد شد.

ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد .
اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.



من به خدا گفتم :

امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.



امروز انگار اینجا بهشت است.



خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

عرفان نظرآهاری

نیایش جونم . امروز که می خواستم از خونه در بیام خیلی گریه کردی . پشت در هم هرچی منتظر موندم ساکت نشدی .

منو ببخش که باعث ناراحتیت می شم . ولی مثل همیشه اینو بدون که همه همه همه زندگی من هستی و این کارها به خاطر آینده خودته . (هرچند که دارم الانت رو به خاطر آینده ات خراب می کنم .)

دیشب و پریشب رفتیم پنجمین جشنواره گل و گیاه و مبلمان شهری . حسابی بازی کردی و با عموهایی که برای برگزاری جشن اومده بودند بالا و پایین پریدی .

عکس ازت نگرفتم چون خودم هم داشتم بالا و پایین می پریدم . نخواستم شوق بازی رو با گرفتن عکس و فکر کردن به اینکه عکسم خوب بشه و بگذارم توی وبلاگ و آلبومت ، خراب کنم . من هم شده بودم مثل شما بچه ها .

واقعا خوش به حالتون . همه دنیاتون شده بود بازی .

بعد از 2 ساعت بازی کردن هنوز نمی توستی دل بکنی . منتظر یه اشاره بودی . همینکه گفتم : ناناز جونم با نی نی ها بای بای کن فردا هم دوباره می آییم ؛ از خداخواسته بای بای کردی و پریدی توی بغلم .

خیلی خیلی خیلی خیلی ............................................ دوست دارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

نیلوفر آبی
26 شهریور 90 12:58
سلام . ممنون از اینکه به وبم سر میزنید ..... ایشالا همیشه مثل دیشب و پریشب خوب و خوش باشید . وب رو آپ کردم . خوشحال میشم بیاین . خدانگهدارتون ....
مهراد
26 شهریور 90 17:27
سلام نیایش جون مرسی که تولدم رو بهم تبریک گفته بودی
مامان آريا
27 شهریور 90 12:48
اول از همه متن خيلي قشنگي بود اي جانم من مي دونم چقدر سخته كه صبح وقتي مي خواي بري سر كار با گريه كوچولوت بدرقه بشي اون روزت تا آخر وقت خرابه دركت مي كنم عزيزم ولي مطمئن باش نيايش جون هم مامان خوب و مهربونشو درك مي كنه خوشحالم كه توي نمايشگاه به دخترم خوش گذشته
مامان مبین
27 شهریور 90 23:36
سلام زیبا بود....تلنگری برای ما ادمها کاش از داشته هامون از نعمت هامون لذت کافی رو میبردیم هر روز پیامبری..بهشت قلب ماست... عکس جدید از نیایش عزیز بذار ببوسش
مامان نیایش
30 شهریور 90 9:44
سلام خانومی خیلی زیبا بود ممنون آهنگ وبلاگت هم خیلی قشنگه الهی که همیشه خوش باشید
مامان نیایش
30 شهریور 90 9:51
راستی عزیزم منم یه مدتی بود نمیتونستم نی نی وبلاگ رو باز کنم فکر می کنم اشکال از این سایت باشه ولی بازم اگه مشکل داشتی history یا cookiesهایی که از اینترنت میاد رو کامپیوتر پاک کن اصلا تیک ثبت history رو بردار درست میشه اینو خود مدیریتش گفت موفق باشی


ممنون خانمی . من هنوز نمی تونم از محل کارم وارد نی نی وبلاگ بشم . الان هم با Dial up از یه کامپیوتر دیگه وارد شدم .
متین
4 مهر 90 9:59
خاله جونم دیروز مامانی بردت مهد کودک. داشتم میرفتم از مامان پرسیدم برم به نیناش سر بزنم؟ گفت ندا گفته ساعت 10. اما داشتم میرفتم دفتر مامان ندا زنگ زد گفت برو. اومدم مهد دیدمت اما اون خانومه گفت که منو نبینی . بعضی بچه ها با ماماناشون بودن بازی میکردن.توبغل مامانشون بودن. با اون مکعبا بازی میکردن. بمیرم الهی تنها نشسته بودی و به بچه ها که بغل مامانشون بودن نگاه میکردی بی هیچ حرفی ! هیچ شکایتی ! هیچ گلایه ای ! اما میدونم توی دلت دوست داشتی مامانی بغلت میکرد . میخواستم بیام جلو بغلت کنم و با خودم ببرمت ددر اما نمیدونم چرا انقدر سنگدل شده بودم. فقط از خدا خواستم منو ببخشی. گریه م گرفت و بی خداحافظی رفتم . زود به مامان زنگ زدم گفتم تنها بودی. تاظهر گریه کردم. ظهرم خواستم بیام دنبالت که زنگ زدم مامان اومده بود دنبالت . مامان میگفت وقتی اومده بود دنبالت تنها و غمگین کنج دیوار کز کرده بودی ! تا مامانو دیدی با بغض فقط گفتی ماما ددر .............. و با ترس و لرز و بغض اومدی بغل مامان. الانم که دارم مینویسم گریه م گرفته.
دیگه تنهات نمیذاریم.
از همینجا به مامانا و باباهای مهربون میگم این جاهایی که بهش میگن مهدکودک به هیچ وجه نمیتونن مهر مادری و پدری رو به کوچولوهای شما ببخشن. انگار نیایشو از چیزی ترسونده بودن یا دعواش کرده بودن که حتی بعداً ازش میپرسیدیم دوست داری بری مهد با ناراحتی میگفت . نه!


ثمين
4 مهر 90 14:18
سلام گلم! ايشاله كه خوبي و خوش! من توي وبلاگم ايده براي سيسموني و جشن تولد و تزيين غذاي كودك دارم اگه يه سر بزنيد خوشحال ميشم. راستي! اگه دوس داريد عكس ني ني خوشكلتونو رو ديوار دنياي نفيس به يادگار نصب كنيد يه سر به اينجا بزنيد: http://2nyaienafis.niniweblog.com/pagegoodnini.php