نیایش عزيزمنیایش عزيزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

کتاب آفرینش نیایش

کودکی

کودکیها رفتند، چه ز ما باقی ماند ؟ دلخوشیهامان کو؟ چه ز ما جاری ماند؟   ما چه دلخوش بودیم ، مست از بازی خویش همه با هم یکرنگ  ، یکدل و دوست و خویش   گریه و خنده مان ، پر ز زیبایی  بود بازی و اشکنکش، وه چه رویایی بود   گویی از شادیمان یک جهان میخندید میشد انگار هنوز خواب زیبایی دید    بعد از آن شو رو شری  ، که به پا میکردیم  وای!کفشهای بزر گی ، که به پا می کردیم   بعد از آن ولوله  ها ، که به پا میکردیم خسته بودیم ولی ، ما چه ها میکردیم   گذشت افسوس چه زود آنهمه بود و نبود با همه سختی ها ، زندگی زیبا بو...
7 شهريور 1390

مامان رفت بخوابد

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها را مرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد ، کتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد . بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت . اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند . گلدان ها را آب داد ، ...
17 مرداد 1390

دوست من

امروز صبح که از خواب بیدار شدی نگاهت می کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی سلام اما تو خیلی مشغول بودی.  یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری من...
16 مرداد 1390

سخنان کودکان با خدا

خدای عزيز! به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟ امی خدای عزيز! شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. لاری خدای عزيز! اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم. ميگی خدای عزيز! شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم. نان خدای عزيز! در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد...
18 تير 1390

قلب زنان ، جهان را میچرخاند!

  از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود. شش روز می گذشت ….   فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.   قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید . خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این...
18 تير 1390

درد دل نی نی کوچولوها

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور» خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن» مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور» ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار» خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن» مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات» اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی» خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی» مامان میخواد که ...
25 خرداد 1390

یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی  و گرسنگی شد. او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند   با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.   دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟      دختر جوان گفت:هیچ.   مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک د...
18 خرداد 1390

سیب با پوست

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست. ...
18 خرداد 1390

چند تا درس زندگی ! (یادت نره ها!)

هیچ کس خوشحال زاده نمی شود اما همه با توانایی آفریدن خوشحالی بدنیا می آیند بنابراین امروز با درخشش شیرین ترین لبخندت همه را خوشحال کن . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * هرگز اجازه نده ترس از شکست خوردن جلوی تو رو از شرکت کردن در بازی بگیره . اگر پشت به خورشید بایستید چیزی جز سایه خویش نخواهید دید. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * هر حرکتی که چیزی به وجود شما نیافزاید , چیزی از آن خواهد کاست و حرکتی که اثرش خنثی باشد وجود ندارد ! دیل کارنگی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * زندگی چون نردبانی آهنی است ، عاقبت این نردبان افتادنی است ، هرکسی در پله بالا نشست ، استخوانش بیشتر خواهد شکست...
18 خرداد 1390