عاشورا و شير و نيايش و باب اسفنجي !
نيايش عزيزم ، از شنبه منتظر بود تا سه شنبه بشه و من از فرداش تعطيل باشم به مدت 3 رووووووووووز !!!!!!
تا اينكه سه شنبه شد و دختر ما منتظر كه شير و اسب و شتر بياد توي خيابون و بره اونها رو ببينه .
ولي هيچكدوم از برنامه ها رديف نشد تا نيايش دسته هاي عزاداري رو ببينه . تا اينكه ظهر عاشورا اتفاق جالب انگيزي افتاد .
خيلي دير از خونه رفتيم بيرون و من هم غصه دار از اينكه از پارسال عاشورا نيايش منتظره تا شير رو دوباره ببينه . گفتم واي كه بدقول شدم پيش دخترم .
بعد از نماز شهر عاشورا ، همينطوري بي هدف توي خيابونها دور مي زديم كه يهو ديديم اي دل غافل ، شير دسته هاي عزاداري از قافله عقب مونده و در حال دويدنه !
ما هم زديم كنار و التماس كنان كه آقا شيره دختر ما رو در آغوش بگير و باهاش عكس يادگاري بيانداز !
اون بنده خدا هم كه خيلي عجله داشت و بدو بدو مي رفت ، چون عجز و لابه ما رو ديد ، لاجرم ايستاد و عكسي به يادگاري با دخترك انداخت .
باشد كه خدا از او راضي باشد .
ولي خدايي با اتفاقي كه شب قبلش براي نيايش افتاده بود و حضرت ابوالفضل رو قسم داده بودم به دستاي بريده اش ، و اين داستان ظهر عاشورا ، دلم يه جوي شد و ارادتم به حضرت چندين ....... برابر .
انشاءاله كه همه بچه ها هميشه سالم و سلامت باشن و حضرت ابوالفضل نگهدارشون باشه .
و اين هم باب اسفنجي كه چند شب قبل از تاسوعا و عاشورا رؤيت شد و نيايش ما هم كه يد طولايي در عكس انداختن با اين موجودات عجيب الخلقه داره !