صداقت
يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!...
صدای کلاغ ها !
اگر یک روز صدای زشت یک کلاغ را شنیدی. اصلاً به روی خودت نیاور. به او نگاه نکن. نگذار بفهمد که چهقدر از صدایش بدت میآید. شاید اگر نگاه تو را ببیند دیگر هیچ وقت قارقار نکند. چون کلاغ ها خیلی خوب همه چیز را میفهمند. کلاغ ها حتماً نگاه تو را به کبوترها دیدهاند و یا به قناری ها… آنها خیلی خوب نگاه میکنند. آنها میفهمند نگاه تو به قناری ها و کبوترها چهقدر فرق دارد. آنها فرق نگاه مهربان و نگاه نامهربان را میفهمند. به کلاغ ها نگاه نکن. شاید از نگاه تو دلشان هُری بریزد و بشکند. چون قلب کلاغ ها برخلاف صدایشان درست مثل قلب کبوترها و قناری هاست. شاید آن کلاغی که قارقار میکند مادرش ر...
نامه چارلی چاپلین به دخترش
ژرالدین دخترم: اینجا شب است? یک شب نوئل در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند. نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ? آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی? برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در ن...
عشق در شهر
ما آدمهای شهری برای عشق خوب نیستیم. خوبیم برای پول درآوردن، برای ایدههای نو، برای کارهای غیر عادی، برای عادتهای تکراری، برای تحمل بدترین شرایط زندگی، برای سرعت، برای فقر دائمی، برای ثروتهای ناگهانی و برای خیلی چیزهای دیگر، اما برای عشق، نه. سینههای تنگ ما برای عشقهای بزرگ خیلی خیلی کوچکند. برای عشقهای واقعی. برای عشقهای بیحساب، بی معامله، بی اندازه. برای چشمهای نیایش، وقتی ناگهان دست از شیر خوردن میکشد، سرش را عقب میدهد، توی چشمهایم زل میزند، و میخندد. سینهام تنگ است برای عشق بزرگ این لحظه کوچک. ...
قصه زندگی آدم ها
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود. او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد.» او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي. و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر مي...
عزیزم گوش کن ...
آرزو هات رو یه جا بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره چیزی را که الان داری آرزوی دیروزته ...
فرشته
فرشته تصمیمش رو گرفته بود.پیش خدا رفت وگفت: خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم ومهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت تا باز گردم بالهایم را اینجا می سپارم.این بالها در زمین چندان به کار من نمی ایند.خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیراست.فرشته گفت باز می گردم حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خدا می دهد. فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید به یاد می اورد زیرا قبلا او را در بهشت دیده بود. اما نمی فهمی...
ارشیا و مامان آتنا
توی وب خاله گلنار خوندم که ارشیا کوچولو و مامان آتنای مهربونش به ابدیت پیوستند . آره . دنیا برای روح بزرگ این دو عزیز خیلی کوچک بود . برای شادی روحشون فاتحه بخونیم و از خدا بخواهیم که قرین رحمت الهی باشند . آمین ...