یادش بخیر...
بهانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش ... چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد یا لوسیَن که هیچوقت خودش ر...