نیایش عزيزمنیایش عزيزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

کتاب آفرینش نیایش

عاشورا و شير و نيايش و باب اسفنجي !

نيايش عزيزم ، از شنبه منتظر بود تا سه شنبه بشه و من از فرداش تعطيل باشم به مدت 3 رووووووووووز !!!!!! تا اينكه سه شنبه شد و دختر ما منتظر كه شير و اسب و شتر بياد توي خيابون و بره اونها رو ببينه . ولي هيچكدوم از برنامه ها رديف نشد تا نيايش دسته هاي عزاداري رو ببينه . تا اينكه ظهر عاشورا اتفاق جالب انگيزي افتاد . خيلي دير از خونه رفتيم بيرون و من هم غصه دار از اينكه از پارسال عاشورا نيايش منتظره تا شير رو دوباره ببينه . گفتم واي كه بدقول شدم پيش دخترم . بعد از نماز شهر عاشورا ، همينطوري بي هدف توي خيابونها دور مي زديم كه يهو ديديم اي دل غافل ، شير دسته هاي عزاداري از قافله عقب مونده و در حال دويدنه ! ما هم زديم كنار و ...
2 آذر 1392

عاشقانه های مادر و پدر

  نیایش عزيزم بالاخره انتظار به پايان رسيد وقتي امدي همه اشك شوق از چشمانشان جاري و گلخند اميد بر لبانشان نقش بسته بود و دست نيايش به درگاه خداي مهربان بلند كرده بودند و حمد و سپاس خود را نثار درگاهش ميكردند... آري 14 بهمن 1388 {زيباترين روز تقويم زندگيمان} تو آمدي و با آمدنت عشق به زندگي را در وجودمان كاشتي و با نگاه مهربانت زيباترين هديه را به ما دادي . نیایش مهربون من 14 بهمن 1388 ساعت 15:05 در بیمارستان دهخدا قزوین با لطف خدای مهربون و عمل سزارین و بیهوشی عمومی خانم دکتر سوزان ناصری با وزن 3.600 و قد 50 قدم به این دنیا گذاشتی و همه رو بعد از انتظار خوشحال کردی به...
24 مهر 1392

آرزو

صبح یک روز نوبهاری بود روزی از روز های اول سال بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال بچه ها گرم گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشا بود تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده: باز موضوع تازه ای داریم «رزوی شما در آینده» شبنم از روی برگ گل برخاست گفت:« می خواهم آفتاب شوم ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم» دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند گفت:« باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند» غنچه هم گفت:« گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد با نسیم بهار و بلبل باغ گرمِ راز و نیاز خواهم شد» ...
3 مهر 1392

روزت مبارك دخترم .

دختران تماشایی اند وقت لبخند شاهکار  آنها را باید به تماشا نشست فقط بویید و بوسید ... دختر ... پروانه رنگین کمان   دختر ، تجسم شیرین عشق   دختر ، تکثیر خوشبختی در خانه های سوت و کور ... ...
16 شهريور 1392

متني كه براي اولين سال تولدت نوشتم و قاب گرفتم .

در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود . و کلمه ، بی زبانی که بخواندش ، و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود ؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ، و با نبودن چگونه می توان بودن ؟ و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت . خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند ؟ و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد ؟ و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند زمین را گسترد و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید ...
8 مرداد 1392

عاشقت بودن عشق منه ...

شب به اون چشمات خواب نرسه             به تو می خوام مهتاب نرسه بریم اونجا....اونجا که دیگه                        به تو دست آفتاب نرسه عاشقت بودن عشق منه                          اینو قلبم فریاد می زنه گریه ی مستی داره صدام                        این صدای عاشق شدنه قصه ی عشقت باز تو صدامه                     یه شب مستی باز سر رامه یه نفس بیشتر فاصله...
5 تير 1392

بدون عنوان

جان منی جان منی جان من آن منی آن منی آن من شاه منی لایق سودای من قند منی لایق دندان من نور منی باش در این چشم من چشم من و چشمه حیوان من گل چو تو را دید به سوسن بگفت سرو من آمد به گلستان من از دو پراکنده تو چونی بگو زلف تو حال پریشان من ای رسن زلف تو پابند من چاه زنخدان تو زندان من دست فشان مست کجا می‌روی پیش من آ ای گل خندان من
5 تير 1392

تو گل سرخ منی

تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری؟ نه از آن پاک تری تو بهاری؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو حمید مصدق ...
27 ارديبهشت 1392